despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

عشق بازی

امشب با دستام طرحی زدم از عشقی که دقیقاً 1سال و 3 ماهه که زیباییشو با چشمام لمس نکردم. عشق اولم، عشق مقدسی که هیچ وقت از وجودم حتی واسه یه لحظه هم دور نشده و نمیشه.

هر سه توی سکوت طرح می زدیم و به یک چیز فکر می کردیم. گاهی فقط یکیمون اسم عشقشو به صدای بلند می گفت و شروع می کرد به نقش زدن.

وقتی که چشمم به وگا افتاد از روی طرح بلند شدم و با صدای بلند گفتم: عشق من! قربونت بشم و یکی گفت: انشاالله. بعد آروم پیشونیمو گذاشتم روی نقشش و توی دلم باهاش حرف زدم. حرفایی که شاید هیچ وقت نتونم بهش بگم. اون لحظه احساس می کردم که توی اوج تنهایی و بی کسی دارم مثل مجنون با اسم و تصویر عشقم عشق بازی می کنم. سرمو بلند کردمو با نهایت دقت طرحشو زدم و بعد ازش جدا شدمو رفتم سراغه تصویر خودم. تیشتریای همیشه با شکوه اما... .

وقتی طرح اونم تموم شد احساس کردم یکی قلبمو فشار میده. یه چیزی از داخل داشت منو توی خودش می کشید.

آره. دارم می نویسم چون وجودم داره از داخل درهم شکسته میشه. یه فریاد یا یه هق هق بلند توی گلوم گیر کرده. هر چی گریه می کنم هر چی با خدا حرف می زنم هر چی دعا می کنم آروم نمیشم. خدایا دارم داغون میشم. احساس می کنم قلبم مثل یک تکینگی میتونه تمام وجودمو توی خودش بکشه و خرد کنه.

آره... اینم کل سهم من از دنیاس. چی بگم؟ گلایه ای ندارم. فقط:

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش            که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد