despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

despair of stars

ناامیدی، تنهایی، سکوت

سیب

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :

چه سیب های قشنگی !

حیات نشئه ی تنهایی است

و میزبان پرسید :

قشنگ یعنی چه؟

ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

و  عشق ، تنها  عشق

تو را به گرمی یک سیب می کند مأنوس.

و  عشق ، تنها  عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

ـ و نوشداروی اندوه؟

ـ صدای خالص اکسیر می د هد این نوش.

ـ چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی.

ـ چقدر هم تنها!

ـ خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

ـ دچار یعنی

ـ  عاشق.

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

ـ چه فکر نازک غمناکی !

ـ و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.

و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.

ـ خوشا به حال گیاهان که  عاشق نورند

و د ست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.

ـ نه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گر نه زمزمه ی حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و  عشق

سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.

و  عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

ـ غرق ابهامند.

ـ نه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه  عاشق تنهاست.

                                                          

       « سهراب سپهری »

‌‌‌‌‌

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار چیزی مجردست

که در انزوای باغچه پوسیده ست

پدر به مادر می گوید:

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرقی می کند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی می گردد

و فکر می کند که باغچه را

کفر یک گیاه آلوده کرده است

برادرم به باغچه می گوید قبرستان

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می داند

من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است می ترسم

من از تصور بیهودگی اینهمه دست

و از تجسم بیگانگی اینهمه صورت می ترسم

من مثل دانش آموزی که

درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست دارد تنها هستم

و فکر می کنم که باغچه را

می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

 

                                                                                   فروغ فرخزاد

البته با اجازتون یه جاهاییش حذف شده

تقدیم به tishteria  abtoljoza  helix  dragon  hamidzich  ET satern  jupiter

افکاری در سر می پرورانم برای یک پرواز، یک پرواز دسته جمعی. همگی با هم مثل گذشته به عمق فضا پرواز کنیم. دیگر نمی خواهم عزیزانم،دوستانم که همه زندگی من بودند درد بکشند و رنج این دنیای کثیف و سیاه را متحمل شوند.دلم می خواهد آنان را از زندان سیاه ناامیدی و سیاه چال کثیف این دنیا رهایی بخشم و به دنیایی بفرستم که در آن اثری از درد، رنج، بیماری، تنهایی، دوری و ناامیدی نباشد. آنها را از جهنم خونی خواب هایم به بهشتی که در رؤیایم دیدم دعوت کنم. دنیایی که در آن برای با هم بودن محکوم نشویم، از ته دل و عمق وجودمان شاد باشیم، بخندیم و گریه کنیم و هراسی به دل راه ندهیم. دنیایی که طناب دار سهم دل های ساده و زودباورمان نباشد ، تیغی وجود نداشته باشد که رگی را پاره کند و هیچ زهری نباشد که کاممان را تلخ سازد. دنیایی که آسمان پاک و یکدستش میزبان دلها و چشمهایمان شود ، دستانمان را بلند کنیم و ستارگان در دستانمان جای گیرند. ماه با نور خیره کننده اش تمام غصه ها را از وجودمان بزداید. دنیایی که فاصله تیشتریا و ابط الجوزا به اندازه ی یک وجب هم نباشد و زمانی که آواز می خوانیم ستارگان برایمان پایکوبی کنند.

بیایید دوستان من! بیایید دستان هم را بگیریم و به سوی دنیای زیبایی که فقط متعلق به ماست پرواز کنیم.                                        

پرواز، رهایی، آزادی ابدی.          

بیایید دوستان من! بیایید ما هم مثل هفت ستاره ی پروین به سوی آسمان پر کشیم و جزئی از آسمان شب و افسانه های زیبایش شویم. مردمان به ما بنگرند و داستان عشقمان را تکرار کنند. نماد جدایی ناپذیری شویم و جاودانه شود ناممان یادمان عشقمان و دوستیمان.

دلم می خواهد به همراه شهابواره های آتشین شیاطین را از زندگیتان برانم. می خواهم به مانند دنباله داری زیبا آرزوهایتان را برآورده کنم. می خواهم عابد شوم و برایتان دعا کنم. می خواهم داس ماه نو شوم و بدی ها را از زندگیتان درو کنم. می خواهم فرشته شوم و نگهبانتان باشم. می خواهم ستاره شوم آسمان شبتان را زیبا کنم.   می خواهم هوای تازه شوم ریه هایتان را پر کنم. می خواهم آب شوم سیرابتان کنم. می خواهم آواز شوم گوشهایتان را نوازش دهم. می خواهم ...

ما طعم تلخ هر رنجی را چشیده ایم آیا دیگر کافی نیست؟ و صدایی پاسخ می دهد شما برای رنج کشیدن خلق شده اید. نمی دانم چرا تمام زیباییها ،امیدها و مهربانی ها از ما روگردان شده اند. آسمان سخاوتمند نیز ستارگانش را از ما دریغ داشته ، خود را به رنگ قرمز درآورده و شومی این لحظه ها را یادآوری می کند؛ شاید او نیز از ما روگردان شده است و شاید دلیل وجود این لحظات تلخ روگردانی خدا از ما باشد. نمی دانم نمی دانم. نمی دانم به کدامین گناه به این عذاب ابدی محکوم شده ایم کدام راه را خطا رفتیم و چه کاری را نباید می کردیم؟

 چشمانم را می بندم و آسمان شب زیبای ...... را در خاطر مجسم می کنم. دلم برای آسمانش تنگ شده، دلم    می خواهد حتی برای یکبار هم که شده بتوانیم در کنار هم زیباییهای آسمان و عشق و دوستیمان را لمس کنیم ولی افسوس که شیاطین میان ما پایکوبی می کنند. آه که آن موقع کور بودم و رقص و پایکوبی شیاطین خرقه پوش را در اطراف جمع شاد و خندانمان را نمی دیدم حالا فقط صدای قهقهه ها و خنده های بی رحمانه شان را می شنوم که هر لحظه در انتظار پایکوبی بر روی نعش های بی جان این تن های جوان با دل های پیر و مرده هستند. اما من تسلیمشان نمی شوم، من تا لحظه ای که زنده هستم برای شما و به خاطر شما می مانم. امیدی ندارم اما تسلیم هم نمی شوم!